غزل بازنشستگي
چـون ز تـدريـس كـنـارم بـردنــد حاصل عمـر و بــهـارم بـردند
شــدم آمــاده كــار و كـوشــش بي گمان پـاك به كارم بردند
فـكر من بود كه كارم هنر است همچو منصور بـه دارم بردند
عـشق مـن بـود كتـاب و قلمـم همه يكسربـه شـرارم بردند
حاصل عشق همه خون شدواشگ كه زدل صبـر و قـرارم بـردند
عـمر سـودا شـده در فهم كتاب همـه در نرد قــمـارم بـردند
حــاصــل آرزوي شــيـــريـــنــم همچو مـجنون زخمارم بردند
چــون درخــتــي كـه تناور گردد تـكه تـكـه سـوي نارم بردند
گرچه خشكيده نشدساقه و بن بــر خـلاف دل زارم بـــردنـد
ز كـف مـدرسه چـون كاغذ پـوچ چون كمي گردوغبارم بردند
رفت سي سال و " انالوئي " را عـذرخـواهـانه كـنارم بردنـد
حاج محمد انالوئي دبيرادبيات فارسي چادگان