چو اشک از چشمم افتادی
ســر شــوقــم تــو آوردی ولــی دردم در آوردی
بـه تـیـر غـمزه ی مژگان فغان از سر بر آوردی
تـو سـوزانــدی دل مـا را بـه صـد نـیـرنـگ در آیـیـن
از آن بـاغ و گـلـسـتـانـها غـلـط را نو بر آوردی
چو اشگ از چشمت افتـادم شدم فـانی در ایـن دریـا
بـرای صـیـد قـلـب مـن تـو اکـنـون گوهر آوردی
تـو چـون مـاری فـریـبـانـه بـه زهـر آغشته شمشیری
تـو هـمـچـون مـهـره بازانی که مار چنبر آوردی
چـو نامرغـوب جنست هست زروی حیله ای گر بز
تو ریـزی اشگ تمساحان کنون چشم تر آوردی
نـمـی گـردم دگـر هـرگـز اسـیـر چـشـم خـون ریزت
پـلـیـدیـهـا درونـت پـر بـه رخـسـارت زر آوردی
تـو از بـیـچـاره ایــن مــردم پـدرهـا را بـسـوزانــدی
ولـی پـیـشـیـنـه ی خـود را به ظاهر کمتر آوردی
مـگـر خـر می چــرانـی تــو بــه گـلــزار وفــا دایــم
کـه هـر وقـت آمـدی بـا خود فقط فکر خر آوردی
شـنــاسـد عالــی و دانـی تــو را گــویــا نـمــی دانــی
گـواهـانـی ز بـی عـقـلی بـه پیش محضر آوردی
نـدیـدم بـهره ی وصـلـت بـرو ویـلـک بـه تـو لـعـنت
رقـیـبـم خـنـده مـی دارد بـه قـتـلـم خـنجـر آوردی
درآن مـحفـل شـنـیـدی تـو صـدای سـیـنـه ی سـوزان
عـفـاک الله تـو بی غـیرت دو تا گوش کر آوردی
هـزاران بار نـفـریـنـت کـه شـد خـامـت دل مـسـکین
دلــم را چـون کـبـوتـر هـا بـرایـم پـرپـر آوردی
تـــو را در دوزخ انــدازم کـه انــدر مسـلـک رنــدی
فـرو پـاشـیـده ایـن قـلـبـم که عـمرم را سر آوردی
شـکـایـت هـا تـو را دارم از ایـن جـور و جـفا هایت
چـو گـشـتی نـاامـیـد از من بــرایــم داور آوردی
ز دامـانـم بـبـر دسـتـت رهــایـم کـن بــه حـال خــود
بـرای ریـخـتـن خـونـم چـرا یـک لـشکر آوردی
کـنـون از پـیـش مـن مـیرو بـه سـوی مـالـک دوزخ
فراسوی جنایت ها کتاب و دفتر آوردی
" انالو " اشگ باران است درین گم کرده ره اکنون
تو بودی با دل سنگت که اشکم را در آوردی
حاج محمد انالویی دبیر ادبیات فارسی – چادگان